تا چندی پیش گمان می بردم ؛ برای حفظ رابطه هایی نظیر رابطه ی خواهر و برادر ، فرزند و والدین ، همسران ، دوستان ؛ نیاز به مواد نگهدارنده نیست . اعتماد که باشد رابطه ها فاسد نمی شوند . رابطه ها وقتی خراب می شوند که اعتماد از کف برود !
ستون های اعتماد روی پایه های صداقت بنامی شود. کافیست صادق باشی تا معتمد شوی . مهربان که باشی صداقت خود به خود می آید .
مهربانی بیانگر تأدیب نفس و عزت نفسی عظیم است. مهربانی نشانه قدرت است نه ضعف.
این ها عقاید قبلی ام بودند اما الان خیلی مطمئن نیستم که این گونه باشد . در حد نظریه خوبست ، اما عملا ثابت نشده و جای تامل دارد!!!
برای رد یک نظریه ، یک مثال نقض کافیست .
بچه که بودم خانم مسنی به مادرم گفت :
" راز بر قلب زن سنگینی می کند" !!
آن روز مفهوم این عبارت را درک نکردم ...
بزرگتر که شدم یاد گرفتم وزن اجسام همان تاثیر جاذبه ی زمین بر آن هاست. کنجکاو شدم تا تاثیر جاذبه ی زمین بر راز را کشف کنم و درک درستی از وزن اسرار بر قلب داشته باشم ! و مهم تر این که اسرار چگونه می توانند بر قلب زن سنگینی کنند؟!!
امروز سال ها از آن لحظه و آن صدا می گذرد و متوجه شدم راز را وزنی نیست بلکه قلب ها کوچک اند و زبان ها قفل و بند ندارد! زن و مرد هم نمی شناسد .
اسرار نیز مانند بقیه ی حرف هاست ؛ تنها نسبت به حجم کلماتی که آن را در بر می گیرند چگالی کمتری دارند! اما سنگینی رازها بر قلب ؛ بستگی به چگالی قلب دارد!
اگر قلب تنگ و کم حجم باشد چگالی قلب زیاد می شود آن گاه راز چون نفت بر آب موج می زند و خودنمایی می کند .
ولی اگر قلب و سیع و سبک و رقیق باشد چگالی اش کاهش می یابد. پس راز می تواند در عمق جان نفوذ کند و قلب آرامگاه مطمئنی برایش خواهد بود و جایگاه امنی برای حرف های نگفته فراهم می سازد ...
حرف هایی که گاهی نه میتوانی در بندش کنی و نه می توانی آزادش بگذاری! یا بنابر مصلحت اندیشی ؛ هر جا و نزد هر کس ؛ یارای گفتنش نیست !
پس برای معتمد بودن باید قلبی وسیع داشته باشی.
پ . ن :
فکر می کردم در یک رابطه ی درست ؛ حرف اول و آخر را صداقت می زند و صداقت قادرست اعتماد را در چشم دیگران به صلیب بکشد . یقین داشتم اعتماد کلید گشودن بند فاصله ها میان افراد باشد.
خیالات برم داشته بود ...فقط فکر می کردم ...
گاهی اشخاصی به آدم اعتماد می کنند که اصلا انتظارش را ندارید و و زمانی برعکس ...!!
خوشحالم که هیچ وقت سر توی زندگی کسی نکردم . گفتند ، شنیدم و شنیده ها را به خاک سپردم و بازگو نکردم ...
نگفتند ، نخواستم که بشنوم ، ناخنک هم نزدم . وسوسه هم نشدم از چیزی سر در بیارم.
شکر ...